محل تبلیغات شما



1. رئوف از جمله بچه هاییه که تقریباً هیچکدوم از دوستای مشترکمون باهاش حال نمیکنه! ولی من ازش خوشم میاد، چون ذهن کنجکاوی داره و تصمیمات بسیار منطقی میگیره، عاشق پیشرفته و آیندۀ روشنی برای خودش متصوره. از وقتی هم فهمیدم به کازمولوجی (!) علاقمند شده، بیشتر حال و هواش رو درک می کنم و این نشون میده اشتراکات زیادی داریم. در مورد جنگ های جهانی، روزمرگی آدما، اتفاقات ی، و هر دیگری که فکرش را بکنید حدس میزنم 85 درصد باهم اتفاق نظر داشته باشیم. پس یک دلیل برای دوستی های محکم: چون نظرش به نظرمان نزدیک است و بالعکس. 

2. اگر بگویم طی یک ماه گذشته بیش از سیصد کتاب علمی (در راستای رشته ام)، انگیزشی و روانشناسی دانلود کرده ام دروغ نگفته ام. اما من بیش از 50 ساعت در روز نیاز دارم تا بتونم طبق برنامه هام پیش برم. واقعا نمیشه اینجوری زندگی کرد. اگر هم الان نخونمشون دیگه هیچوقت به دردم نخواهند خورد. من عاشق مطالعه ام و بسیار عجله دارم به دوران بازنشستگی و پیری برسم، تا گوشه ای اختیار کرده و با آرامش، در حالی که سیگارم را در تنهایی پوک میزنم و از پنجره به کوهستان نگاه میکنم، صفحات را ورق بزنم طوری که از شدت سکوت، با همین صدای ورق زدن به لذت برسم.

3. ما انسانها بیشتر عمر خود را در خوابیم و یا کار می کنیم! باید این دو معضل بزرگ را حل کرد. باید خواب را کم کرد، شاید به یک یا دو ساعت، نمیدونم چطوری، ولی باید کم کرد. کار هم اتفاق بزرگ دیگری است که بشریت را مشغول خود کرده و عمدتا هیچ سودی ندارند به جز تقلا برای رقابت، حفظ استقلال، حفظ اقتصاد و سایر ات. در حالی که میتوان ماشینها را توسعه داد، هوش مصنوعی را، و بر این مشکل فائق آمد، طوری که انسان وقت کافی را برای خود داشته باشد تا به چیزهای خوب فکر کند! برای دوست داشتن، برای تفکر، برای گشت و گذار و کلی چیزهای خوب دیگر. 

 

 

 


اگر بخواهم سه نفر آدم صادق، بی ریا، سالم، فداکار و در یک کلام رفیق بی کلک نام ببرم یکی اش حامد است. حامد الان نزدیک یک سال است که درگیر سرطان روده است و همین هفتۀ پیش بود که خبرهای بدی به دستم رسید. گفته ها حاکی از آن است که احتمال زنده ماندنش کم است. من هیچوقت نتوانسته ام با نوشتن عمق یک فاجعه یا سقف یک خوشحالی را نشان دهم، این بار هم عاجزم. اما این را می دانم که درک معمای زندگی و معنای زندگی واقعا دشوار است. گاهی حس میکنم ماتریالیستی بودن به از پناه بردن به دین و قول و قرارهای آن و امیدبخشی های واهی آن. گاهی فکر می کنم شاید ما بیش از این پوست و تن باشیم. بارها به خودم زحمت داده ام و این موضوع را مطالعه و پیگیری کرده ام، نظرات کاملا مخالف با شواهد و ادلۀ محکم له هر دو طرف را شنیده ام و خوانده ام. هرچند وزنۀ علم و منطق و مادی نگری بر آن دیگری چربیده است اما من یک انسانم و خودم را جای حامد قرار می دهم حتی شده یک ساعت، و فکر می کنم به معنای زندگی. چنان گاهی غرق کار و روزمرگی می شویم که حتی فرصت تفکر در این موضوع هم از ما سلب می شود و می گوییم هنوز فرصت زیاد است. اما از بی رحمی حوادث، حوادثی که در کمین اند، و چه بسا همین روزها و خیلی زود یقه ام را و یقه ات را بگیرند، گریزی نیست. کاش معجزه ای می شد و کسی چیزی پرده را می افکند و می گفت که این همه کائنات شوخی نیست و داستان خوبی از قبل نوشته و پرداخته شده است، آنهم نه برای خواص بلکه برای تک تک موجوداتی که قدرت تفکر و تجسم دارند. 

اصلا یادم رفت آمده بودم در مورد سالی که گذشت حرف بزنم، اما فایده ای در این کار نمی بینم. 


سال: 1362، مکان: روستای قاریشمیش، چراگاه شام اسبی

ضرغام در حال چراندن گاو و گوسفند و پرتاب سنگ به دوردست ها. ضرغام 19 ساله دو سال پیش ازدواج کرد و حاصل آن دو محصول مذکر و مونث به نامهای رسول و ام کلثوم است. ضرغام و خانواده اش زندگی آرام و موفقی رو شروع کرده اند. 

سال: 1398، مکان: ولنجک، آپارتمان فلورنس

پویان (ضرغام سابق) در واحد لاکچری خودش، درازکش روی مبل، در حال پیام خصوصی دادن به تینیجرهای شیطون اینستاگرام. ضرغام، ببخشید پویان، که نیسان و گاو و گوسفندهای خود را پنج سال پیش فروخت و ساکن پایتخت شد دچار تغییر هویت فرهنگی و ایدئولوژیکی شده و در سراشیبی بی اخلاقی ذره ای تعلل نمی کند و می تازد. همسر او همین پارسال بود که طلاق گرفت و آخرش معلوم نشد علت طلاقشان چه بود. برخی گفته اند ضرغام خیانت کرده و برخی همسر او را متهم به این کرده اند که گویا با نوجوان 15 ساله ای در رابطه بوده است، هرچه هست اکنون دو فرزند آنها بچه های طلاق اند و از سرنوشت آنها هیچ اطلاعی در دسترس نیست. 

 


پدر او تاجر بزرگی است، پدر آن یکی یک به اصطلاح فرهیخته است، آن یکی پدرش یه عمر کار کرد و چنان مال و منال انباشت که تا هفت پشت اش بس است. پدر من هم عمری کار کرد در جزیره و بیابان و جنگل و دشت و . اما چیزی نیاندوخت! نتوانست بیاندوزد تا حداقل در این دوران بازنشستگی کمک حالش باشد، حتی پس از 30 سال کار کردن بیمه اش به 5 سال هم نمی رسد! نمیتوانم هضم کنم دقیقاً چهکار کرده این مدت؟! در هر صورت الان من در این شرایط بغرنج و برهۀ حساسی که قرار گرفته ام باید دستش را بگیرم. او شاید خیلی دوست داشت دست من فرزندش را بگیرد اما هیچگاه موفق نشد! همۀ اینها تنها به یک موضوع بر میگردد و نقطۀ عطف ماجراست: مدیریت نادرست و عدم تدبیر. 

با آرزوی توفیق برای تمام پدرانی که هنوز نفس می کشند. 


به حالتی رسیده ام که حتی فرشتگان تیزپرواز الهی و آسمان هفتم و حتی هشتم نتوانند رسید! حس قناعت، آرامش، اعتمادبنفس بی حد و حصر، تو ام با حس بی تفاوتی به اتفاقات خوب و بدی که اطرافم اتفاق می افتد. هرچند این بدان معنا نیست که حال درماندگان را نیابم که هر روز فکرم با آنان است لیکن کاری از دستم ساخته نیست! همیشه شنیده بودم که آدم با گذشت زمان پخته تر می شود اما تصور نمی کردم به این حد و مرز برسم! و خیلی مشتاقم بدانم با فرض زنده ماندن تا ده سال آینده چه تجارب جدید و ارزشمندی کسب خواهم کرد که الان ندارم؟ آدم تا پند و ارزهای کتابها و فیلمها را خود تجربه نکرده باشد و با آنها سروکله نزده باشد به جد می گویم که متوجه آنها نمی شود و هیچ درکی از آنها ندارد. 

الان شرایطم اینگونه است:

- هواپیما سقوط کرد و دویست نفر مردند. 

+ آهان. باشه. 

- شام نداری بخوری.

+ آهان، عیبی نداره. 

- سال بعد فلان موقع قرار است بمیری.

+ چه عالی. 

- برندۀ هزار میلیارد جایزه شدی تو مسابقه.

+ عه؟ چه خوب.

اسم این حالت از عروج را نمیدانم چه بنامم: افسردگی، پیروزی بزرگ، پیری زودرس، جوانی، خامی، پدرسوختگی، به شخمم بازی، قناعت و سخاوت، رحمت الله علیه، یا موارد دیگر. 

هرچه هست، خوب است، و چیزی است که آرامش مطلق را تجربه می کنم با آن. شاید خود خدا شده ام، کسی چه می داند. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها